بالانوشت: نمیدونم چرا این پست طولانی و درهم برهم شد. انگار همه چیز تلمبار شده بود و باید بعد از جنگ لعنتی خالی میشدم. و حالا که برای بار n ام دارم میخونمش میفهمم اصلا نویسنده خوبی نیستم حتی در شرح دادن احوالاتم. شاید برای همین همیشه سعی میکردم با دو خط نوشتن همه چیز رو بیان کنم.
این رو چند ساله فهمیدم که دیگه اتصالی به هیچ کس و هیچ چیز ندارم. آدمی که همه از بیرون پر از انرژی و شاد می بیننش، از درون دچار خلأ شده. خالی شده. اتصالی نداره و تمام. طی دو سال گذشته سعی کردم اشتباه محرزی که داشتم رو جبران کنم و بلخره مسئلهی سربازی رو حل و فصل کنم. داستان به اینجا رسید که از شرکتی تونستم مجوز امریه رو بگیرم و برم تهران و کلی برنامه ریزی و … اما حدود یک ماه بعد از گرفتن مجوز جنگ شروع شد و همه چیز فعلا استاپ شده. همینقدر ساده است زندگی ما ایرانیا. حالا موندم مشهد و دارم خودم رو آماده میکنم برای دوباره شروع کردن. فقط نمیدونم از کجا و چی؟ به DePIN فکر میکنم. به پروژهی داروخونه. به اقامت ۲۴ و چند تا راه دیگهی باقی مونده برای زنده موندن. و خب همونطور که مشخصه تمام فکر و ذکرم کاره. درمان دیگهای سراغ ندارم.

مهمونی رفتن رو استاپ کردم. جواب خانواده رو نمیدم. دوستام رو یکی در میون میپیچونم و خب مگه جوان ۳۱ ساله نباید همینطوری باشه؟ دلیل مشخصی پشت این کاره. وقتی اتصالی بین تو و دیگران نباشه برای دیدن و شنیدنشون باید نقاب بزنی. چیزی که تمام وجود تو رو بپوشونه و نیاز نباشه خود واقعیت رو کسی ببینه (و درنتیجه مورد قضاوت قرارت بده).
حدود چند ماهی هم هست که تراپی رو استاپ کردم و خب میدونم که چه کار خوبی کردم. یواش یواش داشتم از تراپی و تراپیست و روانشناس و روانکاو و روانپزشک و هر روانیه دیگه خشم پیدا میکردم. تماماً فهمیده بودم که پشت این همه درمانی که ازش حرف میزنن فقط تجربیات و نظریات بزرگترهایی مثل فروید و لکانه! و خود نظریه که نشد درمان. این هم از علم و دانش بشری! لعنت به هر روشی که بخواد از پس تجربه بیرون بیاد و به تو تزریق بشه.

پارسال وقتی تنهایی برای سه روز رفتم شیراز تا خاطراتم با رفیقای گذشته و در گذشته مرور کنم زیر گنبد حافظیه این عکس گرفتم. اون شب هزارتا حرف داشتم که همونجا جا گذاشتم. شب تولد سی و یک سالگی اونجا بودم و هزار هزارتا انرژی از حافظ گرفتم و فرداش برگشتم. و اولین لحظه ای که اون بنا رو دیدم فهمیدم کار درستی کردم و این همه راه رفتن کار درستی بوده. ولی بزار بگم که تجربهی تنها سفر رفتن از لذت بخش ترین هاست. وقتی که هیچ کس و هیچ چیز با تو کاری نداره و میتونی با خیال راخت برای هر تجربهی ممکن برنامه ریزی کنی و از هرچیزی که میخوای خالی بشی یا پر. اینو نوشتم که بگم اگه امسال هم مشهد بمونم باید یک بار سفر مفصلی برم. این از واجب ترین هاست.
روز چهارشنبه پست جدید بلاگ بازیکن ۶ رو میخونم. خوشحالم از اینکه همون آدمه با همون انرژی و تفکر و حتی زیباتر. تفکراتش شبیه به من شده. یک نوع پوچی یا استیصال ایرانیزه شده برای جوان ایرانی. باز خیالبافی میکنم که این همون آدم امن منه. این همه چارچوب و فکر و انرژی و امید و ناامیدی و تلاش شباهت زیادی به خودم میده. نمیدونم. اصلا اوضاع خوبی نیست و من هم تمام فرصت هام رو تا اینجا سوزوندم. دو سال پیش شخصیتی رو از خودم نشون دادم که حالا پشیمونم. امیدوارم یک روز از نزدیک ببینمش و حرفها بزنیم. از زیبایی چشمهاش بگم. از بدی روزگار بگم. اشک ها بریزیم و از این زندگی خالی تر بشیم.

امروز جمعه بود و باز حدود ۲۵ کیلومتر رو رکاب زدم. این رکاب زدن ها یکی از خوشی ها و نقاط آرامش زندگیمه. دو سال داره میشه که هرجا میرم با دوچرخه است. توی گرمای ۳۵ درجه یا سرمای ۵ درجه. یک مدل ریاضت برای اینکه به خودم ثابت کنم هنوز تنبل و اهمال کار نشدم. اگه برنامهی تهران اوکی بشه احتمالا به یک گروه دوچرخه سواری اضافه میشم تا حال و هوام عوض بشه. و اصلاً اگه برنامهی تهران رفتن اوکی بشه هزار تا برنامهی دیگه رو هم باید استارت بزنم. جلسات آموزش نجومی که نمیتونستم رو میرم. پیانویی که میخواستم شروع کنم رو. و فرانسهای که بعد از چند ماه ول کردم رو دوباره استارت میزنم. ولی خب حالا حالا ها فاصله است. و اصلا فرض کنیم که امریه من تایید شد و من رفتم. حالا فردای رفتنم دوباره بمب و موشک و هزار تا داستان و دلهره رو چیکار کنم. وای از این وضعیت. چی بودیم ما. حالا به خودم حق میدم که صبح به صبح ناشتا لانزوپرازول بخورم که تا شب چیزی رو احساس نکنم.

از اول امسال دوتار رو شروع کردم. اوضاع اون بد نیست و خب بعضی اوقات واقعا مرحمی میشه برای دردهام. شاید تا چند وقت دیگه ادامه بدم و بعد برم سراغ یک ساز دستگاهی. یادم میاد سال ۸۹ وقتی سه تار گرفتم چقدر هیجان داشتم و بعد سالها گذشت و فهمیدم همه چیز اولش هیجان انگیزه و بعد عادی میشه.

و اینجا آخرین تصویری که از محل کار قبلیم گرفتم. یکی از همین غروب های تنهایی. توی تاریکی در حال گشت و گذار و مشغول به عالم کار. اون دو سال هم تموم شد. کلی خاطرات موند و دوستای خوب. دلم میخواد این جملهی شدیدا کلیشهای رو تکرار کنم که چقدر زمان زود میگذره. و چقدر دردناکه یادآوری این گذر زمان. و چقدر آدمیزاد دست مایهی آزمایش این زمانه.
حالم این چند وقت قبل و بعد جنگ مثل این ریمیکس شجریانه. ریمیکس شدهی آهنگ عطار از آلبوم شب سوکت کویر شجریان و کلهر. کسی که بدونه موسیقی خراسان چیه و داستان این آلبوم چیه و شجریان چه کرده اینجا عمیقا گوش میده و تایید میکنه که این ترکیب از بهترین هاست. روح حاج قربان سلیمانی شاد. ار حدود ۰۳:۳۶ یک اوج زیبا رو از شجریان میشنوید. جایی که میگه بی تو دل و جان من سیر شد از جان و دل. امان از این موسیقی. امان از شعر و امان از شجریان.