امشب برای بار هزارم تنها و تنها به بالای نزدیکترین کوهی که میشناسم رفتم. تنها و خسته از تمامی نشخوارهای فکری این روزها. راستش برای من یکی دوران سختی شده. تصمیمات بزرگ، عشق و دوست داشتن، کار و کار و کار، این معده درد لعنتی، جلسات روانشناسی، جاه طلبی و کمالگرایی و سفری که نمیدونم شدنی هست یا نه. چشم هام رو میبندم. یکی توی سرم درنا میزنه. شجریان ناله میکنه: ببار ای ابر بهاااار… . مثل یک مسکّن. به زندگی موازی فکر میکنم به اینکه میتونست آروم تر و قشنگ تر از اینها باشه. به اینکه میتونستم مثل رفقام سیگار رو چاشنی کار کنم تا از دردهام کم کنه. به اینکه مثل یکی از دوستام میتونستم سرکش باشم و از خانواده و اطرافیان دوری کنم ولی به جاه طلبی هام برسم. به اینکه میتونم راهی فردوس بشم و پروژه ام رو شروع کنم ولی تا آخر عمر حرف از اخلاق نزنم یا اینکه برم تهران و برای کار توی شرکت های بزرگ رزومه بفرستم. به خواهرم و مادرم فکر میکنم. به مادربزرگم که زندگی نکرد. به امین، علی، عباس، محمدرضا و همه پسران لنگ در هوا و خسته اطرافم به پدرم و تمام دردهاش. به اونی که خیال بودنش رو دارم. به خودم به خودم به خودم.
چشمهام رو باز میکنم. هیچ چیز عوض نشده. من هنوز تنهام و ساعت ۹ شبه. باید برای نشخوارهای فکری فردا بیشتر تلاش کنم امروز همه چیز تکراری بود.
ببار ای بارون اولین چیزی بود که شنیدم. موسیقی کیهان کلهر با الهام از مقام درنا در موسیقی شمال خراسان.