«لوب جلویی» مغز من صبح زود و آخر شب فعال می شود. بدین صورت که برای احیای قنات ها, کشاورزی شهری, تولید جریان الکتریکی از ارتعاش گرافن و کلونی نانو ربات های زیست سازگار ایده پردازی می کند. «لوب عقبی» اما مشغول طرح لحظات لذت بخش با معشوقه ام است. صبح ها کمی ساز می زنیم و شعر می خوانیم. ظهر ها برای هم از غم ها و شادی هایمان حرف می زنیم. عصر ها نوبتی یک نمایشنامه را می خوانیم و بازی می کنیم. شب ها هم کمی پیاده روی و در آخر عشق بازی می کنیم. «لوب آهیانه ای» اما کمی واقع بین تر است. صبح ها به دست هایم فرمان می دهد که صدای زنگ ساعت را خاموش کنم. بهترین مسیر را برای رسیدن به شرکت انتخاب کنم. کارهای عقب مانده را تمام کنم. تیم ورک داشته باشم. درست کد بزنم. درست عیب یابی کنم. کمی از جدیدترین اتفاقات دنیای برنامه نویسی بخوانم. به قسط ها و قرض ها فکر کنم. بدو بدو بروم. بدو بدو بخورم. بدو بدو بخوابم. بشینم و ببینم و بخوانم و بجنبانم که از قافله زندگی عقب نمانم. می ماند «لوب گیج گاهی» که دلش می خواهد بمیرم. دلش هیچ می خواهد. دلش گیج و منگ بودن می خواهد. درست آن لحظه ی «To be responsible» نبودن را می خواهد. درست لحظه ای که خودم می شوم. مثلا آن لحظاتی که جلوی روانشناس می نشینم و تا مغز استخوان خودم را تشریح می کنم. لحظه ی آزادی و رهایی را می طلبد. گیج گاه, گاهِ گیج بودن من است در زندگی که کمتر پیدایش می شود اما شیرین و دلچسب است.
با همه این ها من عجیب وحشتناک است. من هر طرفم را که می بیند وحشتش زیادت می کند. من اینم یا آنم؟ من کدام بودم و کدام خواهم شد و با این همه تفاوت چرا تا به حال دیوانه نشدم؟ چرا چند قطبی و مجنون نشدم؟ شدم؟ چرا از تمام اینها به مرز خودکشی نرسیدم؟ شاید نباید به همه اینها فکر کنم. انسان حیوان ناطق است یا ربات خودآگاه. هرچه که هست ملغمه ای است از تمام این ۴ بخش اصلی مغز. بازی اینها تمام نخواهد شد و من تا همیشه در وحشت خواهم ماند؟ نمی دانم.
پ. نون ۱: این نوشته واقعی است. تمام افعال آن بغیر از عملکرد ۴ بخش مغز که از حیطه دانش من خارج است.
پ.نون ۲: غلط های نگارشی در چند پست آخر زیاد تر شده و دلیل آن کیبرد سخت لینوکسی است. هر زمان به ویندوز ورود کنم قطعا اصلاح خواهم کرد.
لوودویک ایناودی و ثانیه ۷۷ ام کولد ویند