دکتر عزیزم توصیه کرد به خواندن کتاب های وجودگرا. از این باب عصر جمعه دیالوم به دست راهی کافه آفتاب شدم. خبر آمده که شهردار و شهرداری بی کفایت مشهد قصد تعطیل کردن کافه را دارد. این آخرین دیدارم با آفتاب است. گل اندام سفارش می دهم. کنجی می نشینم و شروع به خواندن می کنم. خواندن کتاب به حق توصیه خوبی بود. در جایی از کتاب به این جمله رسیدم:
کسی که احساس نمی کند, خواستار و طالب ندارد, در تنهایی زندگی می کند و نه فقط از احساسات خود که از احساسات دیگران هم بریده است.
احتمالا به من اشاره دارد. این جمله را چند بار مرتباً میخوانم. انکار میکنم. تایید میکنم. هیجان زده میشوم و باز انکار میکنم. در نهایت به توافق میرسم که فقط ۶ کلمه آخر این جمله را میتوانم قبول کنم: از احساسات دیگران هم بریده است.
امروز مجددا برای تراپی مراجعه می کنم. حرف می زنم. حرف می زند. برایم تشریح می کند که زندگی معمولی است. خواسته های تو غیر معمولی. قبول می کنم. شدن را پیشنهاد می دهد. عمیق شدن. میگوید ازدواج نکن و اگر خواستی و در تمنای رسیدن شدی با تمام وجود به دنبال کسی باش که روحیه جستجوگر تورا بپذیرد. در دلم میگویم خواستنی هست ولیکن اوفتاده مشکلها. امید که آن نیمهی رخ بنموده چو ماه هم جستجوگری مرا به غلامی بپذیرد. عرض میدارم که دکتر با هستی و وجود و معنی چه کنم؟ ارجاع میدهد به دیالوم و رفقا.
فردا جمعه است. عصر دیالوم به دست راهی کافه آفتاب خواهم شد. و در جایی از کتاب خودم را خواهم خواهند. و باز این چرخه را تکرار خواهم کرد.
در کشف این آهنگ زیبا هستم. توضیحات بیشتری اگر باشد به روز خواهم کرد.