در این واپسین دقایق سال وحشت و خون همهی نگاهم به حضور بهار است و در برزخی از امید و ناامیدی غوطهور شده ام. به اتصال و نخ اتصال و انتهای آن نخ فکر میکنم. من دیگر با هیچ موجودی اتصال ندارم. امیدم به عشق بود که آن هم همه رنج و رنج و رنج. دیگر چیزی برای پوشاندن حس غربت و تنهایی در بساط ندارم. فقط میدانم که باید ادامه دهم. ادامهی چه چیزی؟ این را هم نمیدانم! در تباه ترین حالت ممکن به استقبال ۱۴۰۲ میروم.
پ.نون: در حال گوش دادن یک ضربی شور مزین شده به “بهاره دختر عمو” از علی قمصری.