به دکتر میگفتم، نیازهام منو کند کرده. فکرمو درگیر کرده. اجازه نمیده رشد کنم. میگه نیاز همیشه هست. ارضای نیازه که نیست و تو رو اذیت میکنه. میگم معادله برای من واضحه. انرژی گذاشتن برای ارضای نیاز دیوونه ام میکنه. پس بزار نیاز رو نادیده بگیرم. یادم بده که مثل یک بُت سنگی در مقابل آدمها قرار بگیرم. یجوری که کنار بیام با نشدن و نرسیدن و نداشتن. یجوری که آروم بگیرم و نجنگم. قانع نمیشه. حق داره. من دلم میخواد احساسی تصمیم بگیرم و اون از جانب منطق و دانشش ولی اون حتی برای همون منطقش هم راه حلی نداره.