صبح با ندای « فَاسْتَجَبْنٰا لَهُ وَ نَجَّيْنٰاهُ مِنَ الْغَمِّ » بلند میشم و تا خود درب غربی دانشگاه تو مغزم زمزمه میکنم. خدا هم ول کن ما نیست انگار.
عصر از مسیر دیگهای برمیگردم. از درب شرقی به سمت میدان نیکوکاری. توی تاریکی شب انگار که وارد منطقه ۵۱ شده باشم. همینقدر ترسناک. چیزی شبیه به هلی شات رو هم بالای سرم میبینم. این سمت دانشگاه انگار دنیای دیگهایه. ساعت ده روز جمعهی دانشگاه رو هم آنلاک کردم. تا میشن بعد چی باشه.
مامان سه بار زنگ زده. غریضهی بقا. نگرانی همیشگی. باید خوشحال باشم که دارمشون. موقع شام مثل همیشه داستانهای خونه مادرجان رو تعریف میکنه. میگم باید بری پیش روانشناس. جا میزنه. خسته است. توی یک حلقه گیر کرده و من اصلا انرژی ندارم که نجاتش بدم.
توی تخت مکالمه میکنم با آدمهای خیالی زندگیم. بیشتر ناله و شیونه. خستگیهام رو پاس میدم به اونا. براشون از سختیای زندگیم میگم. میم. قاف ازم میپرسه تو چی؟ میگم من چی؟ میگه تو فکر میکنی از بقیه بیشتر سختی کشیدی؟ میگم صادقانه اش اینه که من اصلا سختی ندیدم. همه چی برام روال بوده. راست میگم. ناله های شبونه رو ادامه میدم. شاید فرجی شد.