امین تو یکی از شب های سفر توی ماشین دیالوگ باکس رو پخش میکنه. دختره از مهاجرت میگه و اینکه خونهی یکی از دوستهاش براش حکم پناهگاه رو داره. گریه ام میگیره. عجیب قشنگه این کلمه. امن ترین حالت بودن یک چیز یا کسی میشه پناهگاه. صادق میگه آخرین پناهگاه قبره. همیشه یک پله جلوتر از ما سیاهی رو میبینه. نمیخوام مثل صادق باشم. حالا عجیب دنبال پناهگاهم. به اون تکه از بوستان بنفشه یا اون نقطه لو رفته از کوهسنگی یا شاید چمن های کنار پژوهشکده هواخورشید فکر میکنم. دنبال پناهگاه میگردم. پناهگاه داشتن رو تمرین میکنم اما نمیدونم پناهگاه بودن رو چطور میشه به دست آورد؟