* از اینجا بعد اشخاص حاضر در زندگی من در این بلاگ با شماره نام گذاری میشن. این ها همه بازیکنان زندگی من اند.
صبح بیدار میشم و سعی میکنم به هیچی فکر نکنم. به هیچِ هیچ. راه میافتم و میرم سمت سید هاشمی. اونجا هم سعی میکنم به چیزی فکر نکنم. انگار که اولین روز زندگیمه و خالی از هر داده و هر احساسی. صبحونه رو میخورم و میام بیرون. با دیدن یک خانم معلول که احتمالا داره آروم آروم به سمت محل کارش میره گریه رو سر میدم. از خودم بدم میاد. میدونم این چیز خوبی نیست که دیدن محدودیت یک انسان دیگه تو رو ناراحت کنه ولی خب میکنه و دست تو نیست. گریه میکنی چون میدونی نه تو کاری از دستت برمیاد نه اون. هر دو مستأصل و جهان؟ جهان پیر است و بی بنیاد.
شرکت امروز خلوته. همه میدونن که انگیزهای برای کار کردن نیست. امیدوارم ایدهی جدیدی که روی TON مطرح کردم بگیره. و اگه نگیره؟ هیچ! بعد از ظهر توی تاریکی و زیر نم نم بارون با بازیکن شماره ۲۱ و ۶۵ در مورد ایده صحبت میکنیم. خودم رو پر انرژي نشون میدم. انگار که تو روزهای اول تاسیس یک کمپانی بزرگ باشیم. امیدوارم بهش. همین.
ظهر بازیکن شماره ۹ مشغوله. سعی میکنم باهاش حرفی نزنم. میدونم بازیکن شماره ۹۸ چند باری قراره جلوش سبز بشه. امیدوارم زیاد درگیرم نکنه امروز. حوصلهی ناله هاش رو ندارم.
اند گس وات؟! بازیکن شماره ۱۰۲ بعد حدود ۱۰ سال توی اینستاگرام پیام داده. یک سلام خشک و خالی. منتظرم ببینم حرفش چیه؟ اولین سناریوی مضحکی که به ذهنم میرسه اینه که درگیر یک بیماری لاعلاج شده و اومده حلالیت بگیره. در غیر اینصورت فقط یک شیطنت حاد میتونه این آدم رو وادار کنه که به من پیام بده. بعد از این همه سال حرفی برای گفتن هست مگه؟ نمیدونم. پرت میشم به اون سالها و خودم رو میبینم که هنوز فرقی نکردم. گودبوی! آروم! خسته! امیدوار!
از اونجایی که پیام هام با بازیکن ۱۰۲ ممکنه به جاهای حادی برسه پس این پست رو بعد از پاسخش به روز میکنم.
بروزرسانی ۱: از افعال دوم شخص جمع استفاده میکنه. شت. هنوز همونقدر مزخرفه. میگه خیلی گشتم پیداتون کنم. میگم اوکی در خدمتم.
بروزرسانی ۲: پیام رو حدود ساعت ۹ صبح دیده و من در ساعت دوازده ظهر منتظر جوابم.
بروزرسانی ۳: اوکی. ساعت دوازده شبه و هیچ پیام دیگهای ارسال نشده. اینطور که متوجه شدم همچنان با یک موجود سمی و نابالغ طرفم. امیدوارم وسوسه نشم که در موردش با بازیکن شماره ۶ صحبت کنم.
بروزرسانی ۴: حالا به حرف اومد. هفت صبح پنج شنبه. میگه دچار افسردگی شده و یکی از کسایی که حالش رو خوب میکرده منم. میخواد حرف بزنه. میگه حتی سمیه باهاش حرفی نداره. سمیه بعد از داستان جمشید هیچ حرفی با تو نداشت. حالا بعد اینکه ازدواج کرده و یک بچه هفت ساله داره اومده که با من حرف بزنه. دنیا چقدر عجیبه