گربه بوستان بنفشه رو بغل میکنم و به ابرهای صورتی نگاه میکنم. زندگی داره سورئال میشه. گم، گیج و گنگ دارم میرم جلو. هیچ چیزی برام روشن نیست. وضعیت کار. سربازی. خانواده. آرزوها. اشتیاق ها. امیدها. همه چیز معلق. گهگاه امیدوار میشم و باز همه چیز برمیگرده سر خونه اول. از هفته پیش که بازیکن شماره ۱۰۲ بهم پیام داد احساس کردم چقدر بزرگتر شدم. در حدود بیست سالگی حجم زیادی از درد رو به تنهایی برای خودم نگه داشتم و تا همین چند روز پیش، یعنی اوایل سی سالگی کس دیگهای خبردار نبود ازش. فاش نکردن حال و روزت برای دیگران قشنگه. ای کاش دیگران هم برام فاش نشن. بیشتر حرفی ندارم. نه اینکه حرفی نباشه. نه این اشتباهه. حرف هست. فضایی برای شنیدن نیست. روانکاوها هم تا یک جایی از مسیر رو میتونن بشنون و همراهی کنن نه بیشتر. تو خیالم جمعی رو تصور میکنم که همه ماسک به صورت نشستیم و از داشته و نداشته هامون میگیم. اینجوری نه قضاوت میشیم نه از گفتن حرفهامون ترسی به وجودمون میشینه. ای کاش همین نیمچه خیال مسخره شدنی بود. همین.