چهار صبح بیدار میشم. دلیلی برای خوابیدن ندارم. برای بیداری هم هم. میدونم چمه. میرم سراغ پیامهای بازیکن شماره ۷ و آخرین پیام بلندی که فرستاده بود. چیزی برای عرضه نداشتم جز یک جفت گوشوارهی لنگه به لنگه بنفش و فیروزهای. نمیدونم کجاست الان اما تو خیالاتم چیزهای عجیبی رو باهاش تصور کرده بودم. من همیشه نا بلد قصهام. مثلا همین یک فقره سربازی که نابودم کرده. باید وقت میزاشتم و تمومش میکردم نه حالا که کارد به استخوون رسیده. به دو سال آینده که فکر میکنم تموم وجودم میلرزه. دو سال زندانی بودن. دو سال از آدمیت دور بودن. دو سال هیچ و پوچ شدن. و توی این دو سال تموم اونهایی که بلد بودن یا داشتههاشون بیشتر از من بود میرن و به خواستههاشون میرسن. و من اینجا در خلاف جهت بردار، به سمت صفر باید حرکت کنم. شب گذشته با بازیکن ۹۸ و بازیکن ۹ صحبت کردم شبِ دردناکِ من که بهم ثابت کرد توانایی هضم رفاقتم رو ندارم. بازیکن ۹۸ چیزهایی رو گفت که مجبور شدم باهاش اتمام حجت کنم. سر عقل میاد و من از شنیدن حرفهاش دیگه اون آدم سابق نمیشم. از خودم میپرسم آیا این یکسال هم بی ثمر بود؟ ای کاش امید به زندگیم برگرده. ای کاش شونهای برای گریه کردن پیدا بشه که من عجیب خستهام.