چشم هام رو باز میکنم و فقط سیاهی میبینم. شبه. توی اتاق نوری روشن نیست. قصد میکنم بنویسم. مثلا در مورد باغمون.
«در انتهای باغ در روزهای ابری دریچهای گشوده میگردد برای نیست شدن»
یادمه اولین سیزده به دری که بدون خواهرم طی شد، سال ۹۵، هوا بشدت ابری و مه آلود بود. جون میداد برای مردن. به زور رفته بودم باغ. کای کار بود برای انجام دادن تو اون هوای سرد. وسط کارها از بقیه جدا شدم و رفتم آخرای باغ. اونجایی که هنوز بکر بود. نزدیکای تک درخت زالزالک. هیچکس نبود. بین دو تا کوه روی زمین دراز کشیدم. حس کردم اگه اینجا همونجایی باشه که ازش اومدم چی؟ اگه همونجایی باشه که برای آخرین بار میبینم چی؟ ترسناک و دلهره آور بود. مه افق دیدت رو کوتاه کرده ولی هنوز میدونی که بین دو تا کوه روی خاک سفت و سنگی باغ دراز کشیدی تا قدری حس رهایی و نبودن کنی. بعده ها چندین بار خواب اونجا رو دیدم. عجیب بود. ای کاش بکر میموند.