خرداد ۱۴۰۱ است و من برمیگردم به ماه ها قبل. مهرماه ۱۴۰۰ . پاییز لعنتی! سرما را حس میکنم و موج بیماری. بیماریای که رخنه کرده بود در وجودم و برای دومینبار مرا در گرداب افسردگی فرو برد. اینبار متفاوت بود. کمی افسردگی فصلی بعلاوه تغییرات هورمونی که کرونا ایجاد کرده بود و اندکی از استیصال همیشگی. ماهها گذشت و مثل همه مشکلاتی که از سر میگذرانیم یا به آن عادت میکنیم، این نیز به لطایف الحیلی از سر ما گذر کرد. امروز اما با چیزی شبیه به بنبست روبهرو ام. هیچ گذری در کار نیست. مسئله عمیق تر از افسردگی فصلی و پاندمی کرونا و همه فجایع رخ داده در این مملکت است. مسئله فعلاً برای من انسان است. موجودی که هم رنج میبرد و هم رنج میدهد. پایانی ندارد. انتخاب هایش محدود است. و سلطهدار هیچ است. ما عمیقاً به دلورس شبیهایم و من به دنبال چاره میگردم. من عاشق انسانام و برای رسیدن به معشوقهام صبوری میکنم.
برای امروز به والس سارا گوش دهید. زیباست سارا