باید سریعتر برمیگشتم به خانه و تمریناتم را برای فردا آماده میکردم. هنوز در فکر صحبت های شب گذشته بودم. در باب عشق. آیا من اشتباه میکردم و دلایلم برای عشق ورزیدن کافی نیست؟ حوصله پیاده رفتن ندارم. سوار اتوبوس شدم. فیدیبو را باز کردم. عشق را جستجو کردم. در باب عشق و فلسفه عشق در نگاهم کتاب های بدی نیامد آن هم با قیمت کم. مجموعا ۵۰ هزار تومان برای دو کتاب از دو نشر فخیم «نی» و «نو» عدد کمی است. خریدم و شروع کردم به خواندن. در ذهنم همه تجربیات و تصورات و ادعاهای عاشقی به پیش آمد. با خودم اولین دوست داشتنم را مرور کردم. چه اشتباه بزرگی بود و چه لذت عمیقی. تکرار خواهد شد؟ نمیدانم. آرام میگیرم. باز به فکر فردا میافتم. جلسات تراپی ام سختتر شده. مقاومت زیاد برای تغییر چیزهایی که عمری در ذهنم لانه کرده طبیعی است اما احساس میکنم دکتر عزیز را آزرده میکند. دکتر قبلی که اینطور بود. به این یکی بیشتر امید دارم. از اتوبوس پیاده میشوم به سمت ایستگاه بعدی. به ایستگاه میرسم. به ایستگاه میرسم. به ایستگاه لعنتی میرسم. زندگی انگار از هم صحبتی با دیگران خسته شده و قصد سر به سر گزاشتن با من یکی را دارد. یک نفر در ایستگاه نشسته. همان عشق اولی. همان اشتباه بزرگ. همان لذت عمیق. مگر میشود این همه تصادف در چند دقیقه کوتاه؟! گاهی اوقات احساس میکنم چیزی به نام شیطان واقعا وجود دارد. موجودیتی که تمام حربه های خود را برای دیوانه کردن ما به کار میگیرد. اگر هم کار روزگار و کائنات باشد برای رساندن حرفی به گوش من قطعا به بدترین شیوه آن را اجرا کرده. نفسم در سینه حبس میشود. نمیدانم چه باید کرد. دلم میخواست دیرتر میرسیدم یا زودتر میرفتم. منتظر میمانم. قطعا این مواجهه و نزدیکی کوتاه خواهد بود. اما بهتر است بمانم. مطمئنم که مسیرش از من جداست پس به دیدنش و مرور خاطراتش میارزد. اتوبوس میرسد. چشمانم را میبندم و سعی میکنم همانجا در ایستگاه حافظهام را پاک کنم. اما نه! همراه من میآید. تا نزدیکترین خیابان. تا کوچهمان. تا درب خانه میآید. دیوانه شدم. مگر ممکن است. چشمانم را میبندم. نفسام را حبس میکنم. با خودم تکرار میکنم این توهمی بیش نیست و من خسته ام. چشمانم را که باز میکنم خودم را در خانه میبینم. همهاش خیالات بود. انگار زخم مکالمه چند شب پیش تا لایه های عمیق تری فرو رفته. و من نیاز به درمان عمیقتری دارم. نیاز به هم صحبتی که ساعت ها در باب عشق بگویم و باز به هیچ نتیجهای نرسم. نیاز به خروج از این حصار که به تنهایی ام معنا بخشیده. نیاز به همراهی که بفهمد و بخواهد که بفهمد. نیاز به عشق راستین.
جیغ ساز را درآوردن! شبیه فریادی برای یک مرد مُرده در تعطیلات.