کارگران مجبور به کارند
این روزها در شرکتی در دانشگاه فردوسی مشهد مشغول به کارم. همه چیز خوب است انگار. دانشگاه و دانشجوها من را به ده سال پیش میبرند. ایده ها و انگیزه های جدید. شروع بلاک چین و ترکیب کردنش با همه چیز. هم صحبتی با مسلم و رفتن به سمت انرژي های تجدیدپذیر. همه انگار تسکینی است برای دردهای این چند ساله. برای درجا زدن ها و شکستهای کاری.
صفحه اول بلاگ رو باز میکنم و به تصویرش خیره میشم. ندارمش. نخواهم داشتش. فقدان.
با همکارم سارا در مورد برهنگی گلشیفته و تجاوز نامجو صحبت میکنم. عکس گلشیفته را میفرستد. چشمهای گلشیفته عجیب آشناست. چشمهایش یادآورعشقی است که دیگر ندارم. یادآور فقدان.
ما اجباراً با سه چیز جنگیده ایم همیشه. خدایمان، خانوادهی مان و درنهایت خودمان
با مادرش کمی صحبت کردم. هیچ نگفت. دلتنگ بود. دلتنگی مادر عجیب چیزی است. از دوری و تنهایی گفتم. چیزی نشنیدم. انگار بغضی در گلو داشت که مانع حرف زدنش میشد.
در این سالها فشار زیادی به مادرم وارد شد. حالا اما روزها آرام تر میگذرد. امروز حتی آواز میخواند. او هیچوقت آوازی نخوانده بود. پدر اما عاشق موسیقی بود. خانهمان پر از کاست موسیقی سنتی بود. به سنت پایبند بودیم. به سنت پایبند نماندیم. حضور هر دو را روزهای جمعه در باغ با بغض و نگرانی حس میکنم. باغمان حس غریبی دارد. انگار دروازههای قیامت را میان کوههایش جا داده است. ترسناک. پرشکوه. عظیم
من از دل کناری نجستم
بعد از ۱۲ سال همچنان همدیگر را میشناختیم. رفقای دوران دانشگاه بودیم. نرگس و سید. جواد و امین و فاطمه. و من. همه خسته بودیم. حرف از تنهایی شد. هیچ نگفتیم. تولد داشتیم. روی بالکن. هوای بهاری. قصه عبور از خطوط قرمز. املت خوشمزه فاطمه و امین که دلش نمیخواست بیاید. به سختی آوردیمش. امین یکدانه رفیق این سالهایم بود. دور شدیم از هم. خسته شدیم و باز شب قبل از تولد همدیگر را دیدیم. من انگار نقاب زده بودم. بدون نقاب تحمل ناپذیرم. دوستیمان غنیمت است. سید همه را دور هم جمع کرده بود. حس عجیبی داشت بعد از این همه سال. سالهای اول دانشگاه همیشه پر از خاطرات است. و حالا خاطرات زنده شده بود.
مودی همان نامجو ۱۵ سال پیش است. آلبوم دومش ترکیب عجیبی از اتفاقات عجیب حادث شده برای آدمی است. ویرانشهر را حتما بشنوید. کوتاه و دلربا.