زمانی بود که فکر میکردم باید فیلم بردار بشم. دقیقا وقتی که دوربین فیلمهای ترنس مالیک رو مثل یک روح ناظر و رها میدیدم. نشد و نشدم. سال سوم دبستان هم وقتی انشای معروف “دوست دارید در آینده چهکاره شوید” رو ازمون خواستن کاملا مغرور و متفاوت نوشتم سفالگر. این حس آمیختگی با گِل هم زمانی پدید اومد که مادرم بعد کلاسهای نقاشیش با یک بسته گِلِ بازی برمیگشت خونه و حسابی کیفم کوک میشد. همون حول و حوش به تقلید از مادر چند تابلوی نقاشی کشیدم. تابلوهای رنگ روغن که بشدت سخت بود و دلزدگی من نسبت به نقاشی رو دنبال خودش داشت. نقاشیم اما بد نبود. توی سنین چهار یا پنج سال با نگاه کردن به یک تصویر به خوبی نقاشیش میکردم و حتی برای بیان تصورات و تخیلاتم رو میآوردم به نقاشی. نمیدونم چیشد که دور شدم از اون حس هنریای که داشتم. انگار بخش کوچکی از روحم به قصد رشد و یا تجربه سراغ این چیزها میرفت و در نهایت رسید به علم کامپیوتر و برنامهنویسی و رباتیک و انرژی و چه و چه. اما همین میانه جوانیِ پر از صفر و یک، دقیقا بعد از اینکه چند شب همراه بابا به شب نشینی موسیقی آقای فارسی رفتم دلم ساز سه تار رو خواست. حدود شانزده یا هفده سالگی. همون جایی که تازه پنجاه سال موسیقی ایران رو میشنیدم و شجریان و موسیقی سنتی. ساز سه تار رو به همت خواهرم خریدم. خواهرم تار میزد. عجیب پشتکاری داشت. سه تار رو دیدم و نوازش کردم اما مثل خیلی چیزهای دیگه کنار رفت. فصل جدیدی از زندگی با ورود به دانشگاه شروع شد و اون روح پاک و بی آلایش کم و بیش آلوده شده بود. از همین خرده طبع هنری هم دور شده بودم. و دور موندم. تا اینکه حدود سه سال پیش قطعاتی از موسیقی جنوب خراسان رو شنیدم. شیفته صدای ابراهیم شریف زاده و حسین سمندری شدم. غرق این نوا شدم. برای من مقام الله شفا دهنده بود. و در به در دنبال این بودم که بهترین مسیر رو برای یادگیری دوتار پیش بگیرم. پیش نگرفتم و پس رفتم. هنوز هم انگیزه یادگیری دوتار رو دارم اما انگار اون صفای معنوی ساز و مقام هاش نیازمند دل پاک و روح بی آلایشه. پس متتظرش میمونم. در کنار همه اینها مفاهیم جدیدی برای پیاده کردن آثار هنری منحصر به فرد و کاربردی توی ذهنم شکل گرفته که باید دست به کار بشم تا نقش و طرحشون در ذهنم کم رنگ نشده. برای ساز زدن هم احتمالا با یک پیانوی ارزون قیمت شروع میکنم. البته که این بستگی داره به برنامه تهران رفتم و هزینه هایی که برای موندن اونجا باید پرداخت کنم. اگر هم نشد میتونم با تنبک شروع کنم. رقصیدن روی ریتم همیشه ذهن رو آروم میکنه مثل مدیتیشن. برای شروع نقاشی هم احتمالا با آبرنگ پیش برم. اینطوری روح هنر در وجودم آروم آروم زنده میشه. گهگاهی هم سعی میکنم نمایشنامه بخونم. در معرض تخیل یک نویسنده باشم بدون حضور تماشاچی و اکت و اضافات. القصه که برای آزادی از قفس نفس و خلاقانهتر شدن تفکر و آرامش گرفتن در زمان تنهایی دارم به هنر و هنری زندگی کردن فکر میکنم. باقی بقایتان