داغیِ غروبِ غم‌دارِ پنج‌شنبه

غروب پنج‌شنبه است. زور آفتاب کم شده اما شدیدا غم داره. پیاده از میدون ملک آباد به سمت تقی آباد میرم. هندزفری تو گوش As walking on canopy رو گوش میدم. دم در بیمارستان قائم پیرمردی بهم اشاره می‌کنه. می‌فهمم که کمک میخواد اما نمی‌دونم چی می‌خواد. میرم سمتش. هندزفری رو درمیارم. آروم بهم میگه نسخه دارم. می‌پرسم چقدر میشه. می‌گه دویست هزار تومن. اشاره میکنم بده نسخه‌ت رو تا برم داروها رو بگیرم. می‌گه همراهت میام. همراهم میاد. توی راه دعام می‌کنه. می‌گه آفرین جوان. یک رکعت نماز در جوانی از هزار رکعت پیری با ارزش تره. با همون لهجه پر زخم جنوبیش. میفهمم اهل تربت جامه. بهش میگم اهل جنوبی؟ میپرسه کجای جنوب؟. میگم تربت. آفرینی میگه. خوشحال میشه که اصلیتش شناخته شده است و جوون شهری پیرمرد تربتی رو تونسته بشناسه. به داروخانه می‌رسیم هزینه داروها رو حساب می‌کنم ازش خداحافظی می‌کنم. بیشتر از این نمی‌تونم پیشش بمونم. خداحافظی می‌کنم چون غم داره نگاهش. چون بغض تو گلوم نشسته. تمام درد من امروز از جای دیگه و چیز دیگه شروع شد اما اون لحظه که با پیرمرد خداحافظی کردم نتونستم جلوی بغض و گریه رو بگیرم. از صبح گیج و منگ‌ام. پیرمرد منگ‌تر ام کرد. منتظر جرقه بودم. حالا سه چهار قطره اشک از چشمام بیرون اومده بود. میرم سمت کوه. تنها جایی که آرومم می‌کنه. میرم و میشینم و باز فکر میکنم که چرا انقدر همه چیز برای من (ما) سخت شد. فکر میکنم و میدونم نتیجه‌ای نداره. اما در میون گذاشتن غمِ پیرمرد و پیرمردها با کوه آرومم میکنه.


سرو خرامان و آقا شریف زاده و چون میروی بی من مرو گفتنش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *