امشب از دنیا و مافیها رها شدم. آخرین بار پاییز ۹۸ درست چند روز قبل شلوغیها این حس رو داشتم. چند روزی بود که شغل و کار برنامه نویسی اومده بودم بیرون و دلم تجربه جدید میخواست. شروع کردم به کشت و کار. حدود دو هفته هر صبح تنها میرفتم سر زمین و مثل یک روستاییِ عاشق زمین رو چال میکردم برای کاشت گل گاو زبون. میدونی شنیدن صدای نفسهات وقتی تنها توی جاده های خاکی و کوهستانی میری و هر لحظه ممکنه یک حیوون درنده رو ببینی حس عجیبی داره. اون کار رو انجام دادم. ۹۳ درصد گل گاو زبون ها خشک شدن و من دو ماه بعد وارد شرکت جدید و شغل جدید شدم. امشب اما با تحویل تمام پروژهها و شروع تیر ماه دوباره اون حس اومد سراغم. اینبار اگه بخوام تجربه جدیدی داشته باشم میرم سراغ IOT و انرژی. میرم برای کشف و ضبط چیزهایی که حس خوب بهم بده.