عجین شده با درد

گریه گریه گریه. آب رو سر می‌کشم. داغِ داغ‌ ام. هیچ چیز سرجاش نیست. حالا باید از احساسم بنویسم. لغزش. بحران. جدایی. حسرت. بیگانگی. له شدگی. حالا بیشتر میفهمم که تمام احساسات من گذراست. تمام اون چیزهایی که روزی برای داشتنشون تمنا میکردم حالا تبدیل به خاطره های ریز و پراکنده و مبهم شده بودند.

گریه گریه و کمی خستگی. خسته ام! خسته‌ی نشدن ها. کارم شده فرو کردن وجود سخت خودم در مغز نرم دیگران. برای اثبات بودنم. برای درک و فهم و دیده شدنم. مدیریت احساساتی که برای دیگران قابل بیان کردن نیست بشدت سخته. نیاز به آرامش فوری دارم. چیزی بیشتر از یک فنجان گل گاو زبان.

گریه گریه و کمی فریاد. حالا وارد سال سی و یکم شدم (امان از این اعداد بی ارزش!). خودم رو کم دارم. خودم رو شبیه یک سرباز میبینم که بدون هیچ سلاحی به میدان فرستاده شده. تا همینجای داستان بدون هیچ قرص آرام بخش و بدون حضور و همراهی کسی کلی راه اومدم. باور دارم که خسته ام و اصلا تمایلی به القای انگیزه های واهی و توهم خوب بودن شرایط ندارم. این اولین نقطه از تغییره. پذیرش فاجعه!

گریه گریه و کمی سکوت. حالا بعد از ماجراهای چند هفته‌ی گذشته محتاط تر و سر به راه تر و تنها تر شدم. الگوی عجیبی که ابتدا کمک میکنه عمیق بشم تو وجود دیگران و بعد نفرت پیدا کنم و بیرون بیام. الگویی که نشون میده در این دنیا تنها هستم و هر تلاشی برای رهایی از این تنهایی تمایل به شکست خوردن داره. درون یک حلقه‌ی لزج و بد بو از سرکوب عواطف گیر کردم. ملغمه ای از همه چیزهایی که تا امروز من رو ساخته حالا شبیه به زندانبان یک زندان احاطه ام کرده و شیره‌ی وجودم رو می‌مکه!


گریه گریه و پایان! حالا از اون محمدجواد پر از انرژی و خندون یک روح سیاه و ناتوان مونده. که روزها کد میزنه و شبها پیاده راه میره تا کمی از آتش وجودش خاموش بشه. همین.

این شاهکار آپریل انگار جا مونده بود برای این پست. با این آهنگ باید مُرد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *