به خودم یادآوری میکنم که از درد و احساس خالی نشو. ساعت یک شب دنبال نسخه های مختلف ساری گلینام. سرفههای بی مورد کم شده. اثرات رفلاکس اسید معده است. چند نسخه خالص و شاهکار ازش پیدا میکنم. عالیم قاسماف و محمد معتمدی و چند نسخه بی نام و نشون دیگه. و متن شعر که خداوندگار اشعار عاشقانه است.
بوی شهوت و خون به مشامم میرسه. جنگ شده انگار. جنگ بوده همیشه. مبارزه رو باید گذاشت کنار. آهنگ اوج میگیره و من فقط چشمام رو میبندم. به همه چیزهایی که نمیتونم فکر کنم فکر میکنم. به همه تضادها. وحید لبخند میزنه موقع خداحافظی. برای دیدن کس دیگه رفته بودم بیخوابی. ناراحت از نبودش. وحید اما لبخند میزنه. میون این همه نداشتن حس میکنم برای آدمها ارزش قائل شدن بزرگترین ارزشه. وحید برای من که خودم رو گم کردم ارزش قائل میشه. نمیدونم چطور من رو میشناسه؟ به صاحب کافه پیام داده بودم که از وحید خوشم میاد. حس همزادپنداری دارم با این پسر که هر روز سرگرم کاره. کار و کار و کار. درمان من! تو راه برگشت مسیر رو کج میکنم. به نبود ص و رفتار وحید فکر میکنم. گریه میکنم. دراز میکشم روی نیمکت پارک. آهنگ گوش میدم. راه میرم. رکاب میزنم. داد میزنم. این احساسات متناقض رو نمیفهمم. من از مهربونی آدمها تعجب میکنم. حتی امروز که کافه دانشگاه من رو به یک کاپوچینوی داغ مهمون کرد. لبخند فرخی هم برام عجیبه. مهربونی رو کم داشتم و کم دیدم انگار. دلم میخواااااد زار بزنم. از این همه تناقض و تضاد.
جمعه میرم بیخوابی. میبینمش سر صحبت رو باز میکنم و چندباری بابت پیام دادنهام عذرخواهی میکنم. دنیا کوچیک و غریبه و من دچار آشفتگی شدید. این آشفتگی رو تو متن همین نوشته هم میبینی. ولی همه چیز درست میشه نه؟ درست میشه