اندرونیِ احوالات – دوم (I am lost)

و ذالنون اذذهب مغاضبا

بعضی شب‌ها همراه بابا دبه‌های عسل را پر میکنم. و به این فکر میکنم که یک انسان در حدود ۶۰ سالگی خود با چه انگیزه‌ای این‌طور کار میکند. انگار همه چیز را پشت کار پنهان میکند. کار و کار و کار. قدیم‌تر ها از عشقش به بزرگان دین شنیده بودم. وقتی در مسجد قدیمی جاغرق پشت سرش نماز میخواندم از شنیدن ابیات نماز غفیله لذت میبردم. سبحانک، انی کنت من الظالمین؟ ما همیشه تنها بودیم بابا. من و تو. انگار هیچ کس برایمان نبود.

چهار دانه زردآلو به انتظار نشسته

مارکس را با سه جلدی دکتر محیط شروع میکنم. فهم مارکسیسم برایم جذاب‌تر از هر مکتب سیاسی-اجتماعی دیگر است. خواب موسی صدر را هم میبینم. قصد خواندن کتاب هایش را میکنم. با محمد از اسلامِ صدر و طباطبایی و طالقانی حرف میزنم. منصرف‌ام میکند. اوضاع باب میل‌ام نیست. شروع به خواندن کتابچه آموزش سلفژ خنیاگر میکنم. پیانو ساز بعدی من است و چهار دانه زردآلو که جمعه باید بکارم.

یا بنوشندت که جامی یا ببوسندت که یاری

آخرین جلسه تراپی را امروز برگزار میکنم. دکتر سراسر ابهام است. بعد از یک سال میپرسد که برنامه‌ات برای ازدواج چیست؟ تمام میکنم. استراحت میدهم و چند ماه بعد با روانکاو حاذق‌تری شروع میکنم. مسئله حادتر از طرحواره و طرحواره درمانی است. ریشه عشق در وجود من خشکیده. برای یک جوان سی ساله در یک خانواده و شهر مذهبی که بارها مسیر را اشتباه رفته این طبیعی است. اما طبیعی بودن دلیل بر درمان‌پذیر بودن هم نیست. به آخرین ریشه‌های عشق یا کمی ملایم‌تر، دوست داشتن‌ام فکر میکنم. از نشدن‌ها بیزارم. خاطراتش را میخوانم. به خیالم روزی یک جوان فرانسوی دلش را خواهد ربود. زودتر اتفاق می‌افتد نه در فرانسه که در آمریکا. جوانان آنجا انگار جوان‌تر اند و تو شیفته‌ی عشق یک جوان فرنگی. ما میمانیم و نداشته‌هایمان.

پایان

من گم شده‌ام. من در میان جنگی عظیم مفقود شده‌ام. و برای همیشه پایان یافتم. پایانِ پایان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *