اندرونی احوالات – سوم (برای هیچْ ماندن)

گاهی اوقات اینطور پیش میره که صبح زود، حدود ساعت پنج هوایی میشم که برم حرم. چند ماهی می‌شد که به حرم نرفته بودم. راه می‌افتم. حدود ساعت هفت پایین مسجد گوهرشاد رو‌ به روی ضریح میشینم. صحن پر از گنجشکه. خادمی کنارم می‌ایسته و به خادم دیگری چند جمله ایراد می‌کنه و میره: “به حضرت گفتن آقا یک راهی به ما نشون بده که حاجتمون روا بشه. حضرت گفت برو و چهارده فقیر گرسنه رو سیر کن.”

سری به پردیس کتاب می‌زنم. قفسه مطالعات زنان رو می‌بینم. عجیب به نظر میاد. چیزی به نام مطالعات مردان وجود نداره. مثلا جایی در کتابی نوشته شده باشه که مردها چگونه تنهایی خود را با کوه‌ها در میان می‌گذارند. چگونه راه می‌روند. نفس می‌کشند. می‌جنگند. می‌میرند. و باز چیزی برای دیده شدن ندارند.

در راه کافه بی خوابی کسی را میبینم. همه چیز امروز طوری پیش میره که از میان ۴ میلیون انسان ساکن این شهر چشم در چشم کسی بشم که نباید. ای روزگار حیله‌گر.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *