اندرونی احوالات – هشتم (به خلوت رفتن)

دست از امتناع بر می‌دارم و بعد از چهل روز میرم همون جای همیشگی. هنوز نرسیدم زمزمه کردنم شروع میشه. گریه کن رو میخونم. روی پل هوایی. توی پارک. روی پله های کوه. آروم آروم میرسم بالا. وقتی نزدیک میشم پرده‌ای که چندین ماهه روی احساساتم کشیدم رو بر می‌دارم و عمیق گریه می‌کنم. به جای خالی آدمها و تنهایی روحم فکر می‌کنم و گریه می‌کنم. انگار راهش رو بلد شدم. « به چشمهایت بگو که در نبود آنها اشک جاری گردد و تمام ». راهش همینه. بعد جدایی بازیکن ۹۸ و بازیکن ۹ نمی‌تونستم به خلوت برم. اونها حتی همین خرده حس خوب رو گرفته بودن از من. حالا به خودم فشار میارم که برگردم به همون حس قدیم. از این تنهایی لذت ببرم. نه لذت واژه‌ی مناسبی نیست فقط میتونم برای چند دقیقه تنهایی رو فراموش کنم. مسیر برگشت رو تا نزدیک خونه پیاده میرم. تو راه فکرم هزارجا میره و من هی صداش میکنم که برگرد. که این‌ ره که تو میروی عزیز من به ترکستان است. بعد گریه‌ها آروم ‌تر شدم. با خودم حساب و کتاب می‌کنم. من تنها بودم. تنهایی رو با آدما اشتراک گذاشتم. تنهایی رو از من گرفتند و نیستی تحویلم دادند. هنوز صحبت‌های بازیکن ۹۸ توی گوشم مونده و هنوز درگیر اینم که چطور اسیر افکار کودکانه اش شدم. ای کاش نمی‌بودی رفیق من. ای کاش دل به خوب شدنت نمی‌بستم پسر مهربون. چندین ماه ذهن من رو درگیر کردی و آخر مسیر دوستی رو به بیراهه کشوندی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *