ساعت ۵ صبح است. یک چیزی انگار اجازه نمیدهد آسوده بخوابم. ترشحات نابجای هرمون های مردانه یا شلوغی های روزهای اخیر. نمیدانم! تکلیفم نامشخص است. البته که از ابتدای خلقتمان همین بوده. موشهای آزمایشگاهی بیچاره! گهگاه به انتهای این داستان فکر میکنم. به جبر جغرافیایی و نظم نوین جهانی و ایدوئولوژی اسلامی! به خدا و ناخداها. به رفقای بسیجی احمقام. به دختران به ستوه آمده مملکتام. همه چیز در هم تنیده شده و کسی توان باز کردن این گره کور را ندارد. باید تاریخ بخوانم و انتهای ملتی که آغازش درد است را بیابم.
علی الحساب برای ریتم جذاب و حضور آسو کهزادی و سفیر این آهنگ را گوش میدهم تا سحر چه زاید باز.
دیدگاهها
تصمیم مبارکی است. دوست کتابفروشی دارم که میگوید تازگی مردم از سمت کتابهای انگیزشی حملهور شدهاند طرف تاریخ و سیاست. تا بخوانند و بدانند و شاید بتوانند که تکرار نشوند و تکرار نکنند. پیروز باشی
نویسنده
این جو زدگی ما مردم چیز بشدت خطرناکیست حتی در همین انقلاب کردنمان. با این حال باید خوشحال بود که از ملت عشق به قدرت بی قدرتان رسیدیم. ممنون که نوشتید خانم عزیزی