امروز تو راه شرکت پسری سی و چند ساله با معلولیت ذهنی خفیف جلوم رو گرفت. همونجور که میخندید (از شیرینترین خندههایی که تو عمرم دیدم) با دندونهای یک در میون خالی و موهای بور و کوتاه و نگاهی که شاید تا آخر عمر یادم نشه، ازم پول خواست و یک خودکار. نداشتم بدم. نه پول نقد و نه خودکار. بعد چند ثانیه سعی کردم با یک لبخند ازش خداحافظی کنم و عذر خواهی کردم. دور که شدم ازش تازه فهمیدم که من انگار تموم عمر منتظر این لحظه بودم. این لحظهای که این پسر بیاد و ازم خودکار بخواد و من که توی کیفم خودکار داشتم، از شدت مبهوت شدن و قفل شدگی مغز نتونستم خودکارم رو بهش بدم. بلخره روزی که بخواد بد شروع بشه با همچین حسی شروع میشه. مغز من حالا حالا ها روی مود خوبی نیست. مودی که ناشی از حس ملال همراه با افسردگی فصلی و بغض و تنهایی و غربته و روحی که خسته است و توانایی دیدن فرشته ها رو نداره.
حال و حوصله آهنگ گذاشتن ندارم. بعد از ریکاوری این قسمت رو به روز میکنم.