گربه بوستان بنفشه رو بغل میکنم و به ابرهای صورتی نگاه میکنم. زندگی داره سورئال میشه. گم، گیج و گنگ دارم میرم جلو. هیچ چیزی برام روشن نیست. وضعیت کار. سربازی. خانواده. آرزوها. اشتیاق ها. امیدها. همه چیز معلق. گهگاه امیدوار میشم و باز همه چیز برمیگرده سر خونه اول. از هفته پیش که بازیکن …
ماه: نوامبر 2023
* از اینجا بعد اشخاص حاضر در زندگی من در این بلاگ با شماره نام گذاری میشن. این ها همه بازیکنان زندگی من اند. صبح بیدار میشم و سعی میکنم به هیچی فکر نکنم. به هیچِ هیچ. راه میافتم و میرم سمت سید هاشمی. اونجا هم سعی میکنم به چیزی فکر نکنم. انگار که اولین …
امین تو یکی از شب های سفر توی ماشین دیالوگ باکس رو پخش میکنه. دختره از مهاجرت میگه و اینکه خونهی یکی از دوستهاش براش حکم پناهگاه رو داره. گریه ام میگیره. عجیب قشنگه این کلمه. امن ترین حالت بودن یک چیز یا کسی میشه پناهگاه. صادق میگه آخرین پناهگاه قبره. همیشه یک پله جلوتر …
روی لبهای حرکت کردن. با همه همراه شدن. مرد را آخ نگفتن. عاشق بودن و عاشقانه رفتار نکردن. شکایتها به ناکجا بردن. به حضور و خلوت افتادن. خیالات را راهی کردن. دل را به دام بلا سپردن یا چیزی شبیه به آن. درد را برای خویش بازگو کردن. نشنیدن. سکوت را به وجود خویش ضمیمه …
صبح رو بلا استثناء باید با نسخه لایو Ariel و صدای بهشتی lee douglas شروع کرد. weareanathema · Ariel (Live)
صبح با ندای « فَاسْتَجَبْنٰا لَهُ وَ نَجَّيْنٰاهُ مِنَ الْغَمِّ » بلند میشم و تا خود درب غربی دانشگاه تو مغزم زمزمه میکنم. خدا هم ول کن ما نیست انگار. عصر از مسیر دیگهای برمیگردم. از درب شرقی به سمت میدان نیکوکاری. توی تاریکی شب انگار که وارد منطقه ۵۱ شده باشم. همینقدر ترسناک. چیزی …
به دکتر میگفتم، نیازهام منو کند کرده. فکرمو درگیر کرده. اجازه نمیده رشد کنم. میگه نیاز همیشه هست. ارضای نیازه که نیست و تو رو اذیت میکنه. میگم معادله برای من واضحه. انرژی گذاشتن برای ارضای نیاز دیوونه ام میکنه. پس بزار نیاز رو نادیده بگیرم. یادم بده که مثل یک بُت سنگی در مقابل …
سپس برایت مینویسم و امیدوارم که نامههای مرا نخوانی بلکه خودم را بخوانی. کلمات نتوانسته اند مرا برایت توضیح دهند
صداش میکنیم مامان. خالهی مادرم. پریروز برای بار دوم سکته کرده و توی بیمارستان بستری شده. امروز مادرم رفته بود عیادتش. سر شام از مامان خاطرهای میگه. روز فوت بابا یعنی پدربزرگ مادرم توی حیاط خونهی قشنگشون که درخت توت داشت و حوض و چند تا دالون، مادرم رو میبینه و به مادرم میگه تنها …
ساعت ۶ صبحه. توی کافه سیدهاشمی نشستم. شجریان ببار ای بارونو میخونه. شت! گریهام میگیره. بار دیوانگی رو به دوش کشیدن سخته. یار دیوانگان بودن سخته. سعی میکنم به ادامه روز فکر کنم. دیزاین دیتابیس، مینت آی پی، جلسه و صحبت و کار و کار و کار. خودم رو به کار نزدیک میکنم و از …