تار از توت و گردو ساخته میشه

صداش می‌کنیم مامان. خاله‌ی مادرم. پریروز برای بار دوم سکته کرده و توی بیمارستان بستری شده. امروز مادرم رفته بود عیادتش. سر شام از مامان خاطره‌ای میگه. روز فوت بابا یعنی پدربزرگ مادرم توی حیاط خونه‌ی قشنگشون که درخت توت داشت و حوض و چند تا دالون، مادرم رو می‌بینه و به مادرم میگه تنها بچه‌ای که اهلی شد همین جواد شما بود. من اونجا سه چهار سالم بود و بابا یعنی برادر ناتنی بابابزرگ خودم فوت کرده بود. بهش می‌گفتیم بابابزرگ عینکی. عینک بزرگ و ته استکانی روی چشماش بود همیشه. بی بی جان اما زودتر از بابا فوت می‌کنه. تنها چیزی که از بی‌بی جان می‌دونم اینه که سیگار می‌کشیده‌. خوب سیگار می‌کشیده. دایی جواد هم زودتر از هردوی اونها یک روز از روی نردبون می‌افته و درجا فوت می‌کنه. تنها برادر اون سه خواهر. فاطمه، صغری و نرگس. مادرم میگه تو خیلی شبیه دایی جوادی. ژنه دیگه. حالا محمد صدام می‌کنه دایی جواد. دلم نمیخواد اصلاح کنم حرفش رو و بهش بگم اسم من محمد جواده دای جون. براش کتاب میخرم همیشه. معتاد خوندنش کردم. دایی جواد یک روز به بابابزرگ میگه این پسرت رو بزار درس طلبگی بخونه. این یکی باهوشه. و همینقدر ساده بابا روحانی میشه. بابابزرگ حالا هشت ساله که فوت کرده و یک باغ بزرگ برای ما به ارث گذاشته. یک باغ پر از توت و گردو. پر از قشنگی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *