ساعت ۶ صبحه. توی کافه سیدهاشمی نشستم. شجریان ببار ای بارونو میخونه. شت! گریهام میگیره. بار دیوانگی رو به دوش کشیدن سخته. یار دیوانگان بودن سخته. سعی میکنم به ادامه روز فکر کنم. دیزاین دیتابیس، مینت آی پی، جلسه و صحبت و کار و کار و کار. خودم رو به کار نزدیک میکنم و از آدمها دور. اینطوری شاید زنده بمونم و امیدوار به اینکه از این مجمع دیوانگان بیرون بیفتم!