تو گویی همه چیز بازیه. و من درون یک تله گیر افتادم. اعتراف میکنم که بازی دنیا رو بلد نیستم. تنها مأمن من اینجاست و مابقی همه تنهایی محض.
شنبه است. روی کوه نشستم. یک نگاه به آسمون. یک نگاه به چراغهای شهر که با مه پوشیده شدن. بعد از سفر حال معدهام بهتره. دلیلش دوری از این کثافطیه که توش هستم. دوری آدم رو آروم میکنه.
حالا فرمول رو بلد شدم. غریزهی بقا کمکت میکنه که به هر طریقی زنده بمونی. اما زندگی اجتماعی و مناسبات مزخرفش دائما تورو پس میزنه و بقا رو ازت میگیره. این روزها روی آدما دقیقتر شدم. تمام رفقای دور شدهام. میبینمشون. گوله گوله هرمونهای متحرک میبینم. هرمونهایی که کمکشون میکنه زنده بمونن. من اما گول این داستان رو نمیخورم.