نوشته بود که “در سَرَم مِسگران راستهی حاج عبدالعزیز سکنا دارند و تو”. و امان از تو که انتزاعی ترین اتفاقی.
همه چیز از اول باید نوشته بشه. من به اندازه کافی چشیدم طعمش رو. بیشتر از این برام تلخی داره. بیشتر از این به وجود خودم شک میکنم که مگه میشه انقدر نشدن رو به چشم ببینی و باز دست برنداری؟ تو چی بودی؟ اهل کجا بودی؟ له شدی و باااااز پاشدی. پاشدی چیو ببینی؟ لعنت به منطقت.
دیروز پنجشنبه بود و من پنج ساعت با سارا وقت گذروندم که درد یادم بره. که درد یادمون بره. از آدمایی حرف زدیم که ۶ ماه زندگیمون رو باهاشون تقسیم کرده بودیم. از محمد لعنتی. از آپا و مسلم و الله بخش و همه کسایی که حال خوب بهمون دادن. و من ثانیه به ثانیه این پنج ساعت رو به این فکر کردم که چیییشد؟ چطوری دنیا بازیم داد؟ چطوری اون روی سیاهشو کوبوند تو صورتم و من؟ من آخ نگفتم. من نتونستم مثل بقیه باشم. نتونستم آروم بگیرم. درک نکنم. حس نکنم. همراهی نکنم. تضاد زندگیم رو نبینم. تراپیای که جواب نداد رو نبینم. تنهایی و غربت وجودم رو نبینم. دور شدن از آدمها رو نخوام. من نتونستم آروم باشم در حالی که همه حس کردن آروم ترینم. من مُردم و هیچکس نفهمید و نخواهد فهمید که چرا؟ نه مثل محمد میتونم داد بزنم و همه رو خبردار کنم. نه مثل امین دردهام رو بریزم تو سیگار و دود کنم. و نه هیچکس دیگهای. دارم ناله میکنم و این حالم رو بدتر میکنه. ساعت پنج صبح جمعه است و من به پنجشنبهی بعد فکر میکنم. برنامه از این به بعد اینه. پنجشنبهها عصر بوستان بنفشه زیر آسمون دراز کشیدن و به گذشته فکر کردن.