و نه از جانب درد که از جانب عقل بود و مرز باریکی همیشه میان این دو پنهان

نگاره اول
سالها پیش در دوران دبیرستان همکلاسی داشتم به نام X که الگو و اسوه دیگران شده بود. نمرات و رتبه و تراز درسی‌اش همیشه عالی بود. در کلاس دیگر هم فردی بود به نام Y که رؤیای رتبه کنکور زیر ۱۰ داشت و همینطور هم شد. این روزها پیگیر هردویشان بودم. یکی کانادا و دیگری آمریکا. این رفتن و هجرتشان انتخاب شخصی آنها بود اما خب من با این شخصی بودن کنار نیامده ام هنوز. چطور می‌شود خوراک این چرخ عظیم و غول بی‌شاخ و دم را تهیه کرده باشی و حالا بروی! من اما همان روزها تمام انرژی ام برای اثبات این موضوع خرج می‌شد که آقای معلم عزیز لطفا از ما ربات های حرف گوش کن و مطیع نسازید که انتهایش همه سرافکندگی است برای همه. قطعا بحث کردن نتیجه ای نداشت اما مسیر برای من همیشه عیان و روشن بود. مبارزه کردن!

نگاره دوم
چند روز پیش درخواست اسنپ کردم برای جابجا کردن یک میز از محل کار به خانه. راننده ای قبول کرد. یک عدد پیکان وانت مدل ۸۰! راننده با ماشین آمد. راننده را دیدم. راننده آشنا بود. راننده، راننده نبود. او یکی از همان همکلاسی های دبیرستان بود. عجیب و غمناک! در این سالها تا دکترا خوانده بود و حالا برای خرج و مخارج‌اش پشت فرمان این لکنده دنده عوض می‌کرد. هم کلام شدیم. گفت درد ما در نرفتن نیست! در رفتن است. درد میهن داشت انگار. حالا میهن‌اش هرآنچه بود انتخاب شخصی اش بود و من با این شخصی بودن کنار آمده بودم. از خانواده می‌گفت از غربت و اینکه نمی‌شود فقط برای آسوده زیستن رفت. ایده‌ی محصولی داشت تلاش کرده بود تا سرانجامی برایش بسازد. تلاش اش و بیشتر از آن نگاهش ستودنی بود. خداحافظی کردم و قول دادم برای پیشبرد محصولش کمی کمکش کنم.

نگاره سوم
این روزها به سروش بودن فکر می‌کنم. اینکه چطور می‌شود دنیا را دیده باشی، جوان باشی و قصد رفتن داشته باشی ولی به ناگاه مسیر زندگی‌ات عوض شود و هر روز ساعت ها رانندگی کنی و بیل بزنی که شاید یک خانواده کوچک در یک روستای کوچک جنوب شرقی ایران از بدیهی‌ترین امکانات مثلا سرویس بهداشتی بهره‌مند شوند. به این فکر میکنم که چطور درد سروش به طور جدی و واقعی درد انسان بودن و برای انسان بودن شده است. دردی که از شعار بودن خارج شده و واقعی بودنش را به رخ ما می‌کشد.


پایانی
این ماه دو تن از دوستانم رفتند. یک تن دیگر قصد رفتن داشت که ویزایش به مشکل خورد و دیگرانی هم هستند که گهگاه صحبت از رفتن می‌کنند. چه باید کرد؟ این انتخاب شخصی است و متاثر از فضای فعلی کشور. من اما بی هیچ شعاری توان رفتن ندارم. دغدغه هایم پیچیده تر از قبل شده. هیچگاه نمی‌توانم خودم را در قامت یک خاورمیانه‌ای مهاجرت کرده خوشحال ببینم که قصدش پیشرفت شخصی و شادی و آزادی و آسایش در کشوری دور از وطنم باشد. که بعدش چه! رفتن و تمام؟ این برای من تلخ است. من ماندن را انتخاب کرده‌ام که وجودم را برای انسان خرج کنم و این نه از جانب درد که از جانب عقل است و مرز باریکی همیشه میان این دو پنهان.



چند روزی از تولدم میگذرد و این نوشته ماحصل ورود من به سال جدید است.
با این آهنگ فیلم اینسپشن از هانس زیمر فقید برای انسان بودنم اشک ریختم. (بنا به رعایت حقوق مولف عزیز, جناب زیمر بزرگ نسخه اصلی تایم از ساندکلاد حذف شد و اجبارا آهنگی از فیلم The thin red line از ترنس مالیک را به جای آن قرار دادم. این آهنگ حساس ترین لحظات فیلم را همراهی می کند. رودرویی سربازان آمریکایی و ژاپنی در جزیره ای مه آلود)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *