به این فکر میکنم که استقامتم بیشتر شده. حدود سه ماه با کمترین وقفه هر روز برای رسیدن به محل کار رکاب زدم. تاثیرم رو روی دیگران به کمترین حد رسوندم. تاثیری که از دیگران گرفتم رو به سختی هضم کردم و دردی که به جا گذاشتند رو کم رنگ کردم. همچنان شروع کنندهی ایدهها …
ترس من اینه که با گفتن نه دوباره به سمت خودکشی کردن بره. این مهمه؟ نمیدونم. توی یک تنگنای عجیب و مسخره گیر افتادم. به تغییر شغل فکر میکنم و رهایی از این داستان. رهایی از غمی که تو قلبم نشست و رهایی از آدمهایی که نابلد قصهی زندگی ان. ( بیست آذر هزار و …
خواب میدیدم آدمیزاد رو شکنجه می کنند. لخت و عور روی تختی به مادهای سوزاننده و زجرآور آغشته میکنند و بعد دهنش رو مهر و موم میکنند تا آروم آروم بمیره.
دست از امتناع بر میدارم و بعد از چهل روز میرم همون جای همیشگی. هنوز نرسیدم زمزمه کردنم شروع میشه. گریه کن رو میخونم. روی پل هوایی. توی پارک. روی پله های کوه. آروم آروم میرسم بالا. وقتی نزدیک میشم پردهای که چندین ماهه روی احساساتم کشیدم رو بر میدارم و عمیق گریه میکنم. به …
چهار صبح بیدار میشم. دلیلی برای خوابیدن ندارم. برای بیداری هم هم. میدونم چمه. میرم سراغ پیامهای بازیکن شماره ۷ و آخرین پیام بلندی که فرستاده بود. چیزی برای عرضه نداشتم جز یک جفت گوشوارهی لنگه به لنگه بنفش و فیروزهای. نمیدونم کجاست الان اما تو خیالاتم چیزهای عجیبی رو باهاش تصور کرده بودم. من …
دلیل حال خوب امروز هم باشه نرگس. هنوز یادشه که من دوتار دوست داشتم. از حدود ۴ سال پیش اینو یادشه. میگه بیا و دوتار منو ببر. دختر زیبا ممنونم ازت و برات بهترینها رو میخوام. حالا باید یاد بگیرم مقام صیاد و بارانی و الله رو. دل رو باید پاک کنم براش.
گربه بوستان بنفشه رو بغل میکنم و به ابرهای صورتی نگاه میکنم. زندگی داره سورئال میشه. گم، گیج و گنگ دارم میرم جلو. هیچ چیزی برام روشن نیست. وضعیت کار. سربازی. خانواده. آرزوها. اشتیاق ها. امیدها. همه چیز معلق. گهگاه امیدوار میشم و باز همه چیز برمیگرده سر خونه اول. از هفته پیش که بازیکن …
* از اینجا بعد اشخاص حاضر در زندگی من در این بلاگ با شماره نام گذاری میشن. این ها همه بازیکنان زندگی من اند. صبح بیدار میشم و سعی میکنم به هیچی فکر نکنم. به هیچِ هیچ. راه میافتم و میرم سمت سید هاشمی. اونجا هم سعی میکنم به چیزی فکر نکنم. انگار که اولین …
امین تو یکی از شب های سفر توی ماشین دیالوگ باکس رو پخش میکنه. دختره از مهاجرت میگه و اینکه خونهی یکی از دوستهاش براش حکم پناهگاه رو داره. گریه ام میگیره. عجیب قشنگه این کلمه. امن ترین حالت بودن یک چیز یا کسی میشه پناهگاه. صادق میگه آخرین پناهگاه قبره. همیشه یک پله جلوتر …
روی لبهای حرکت کردن. با همه همراه شدن. مرد را آخ نگفتن. عاشق بودن و عاشقانه رفتار نکردن. شکایتها به ناکجا بردن. به حضور و خلوت افتادن. خیالات را راهی کردن. دل را به دام بلا سپردن یا چیزی شبیه به آن. درد را برای خویش بازگو کردن. نشنیدن. سکوت را به وجود خویش ضمیمه …