آدم باید خوش شانس باشه، باید شکرگزار باشه که با تموم استیصال و بن بستهایی که داره یک روز صبح علی الطلوع کسی حالش رو بپرسه و وجودش رو محترم بشمره. این قصه هم تموم میشه و خب حال خوبش برام میمونه
از حس همین لحظه مینویسم. خستگیِ زیاد تو وجودم نشسته. عمیقا از دریافت و فهم رفتارهای چند ماههی گذشته خودم متعجب ام. حالا چیزی رو میفهمم که حتی بیانش برای خودم سخت و سنگینه. من در یک مسیر تکراری به دنبال حمایتگری و اعتماد سازی در وجود دیگرانم. از رفاقت طولانی با “الف”. از همراهی …
گریه گریه گریه. آب رو سر میکشم. داغِ داغ ام. هیچ چیز سرجاش نیست. حالا باید از احساسم بنویسم. لغزش. بحران. جدایی. حسرت. بیگانگی. له شدگی. حالا بیشتر میفهمم که تمام احساسات من گذراست. تمام اون چیزهایی که روزی برای داشتنشون تمنا میکردم حالا تبدیل به خاطره های ریز و پراکنده و مبهم شده بودند. …
عاشقان تو همه نام و نشانی دارند آنکه در عشق تو بی نام و نشان است منم
گاهی اوقات اینطور پیش میره که صبح زود، حدود ساعت پنج هوایی میشم که برم حرم. چند ماهی میشد که به حرم نرفته بودم. راه میافتم. حدود ساعت هفت پایین مسجد گوهرشاد رو به روی ضریح میشینم. صحن پر از گنجشکه. خادمی کنارم میایسته و به خادم دیگری چند جمله ایراد میکنه و میره: “به …
غروب پنجشنبه است. زور آفتاب کم شده اما شدیدا غم داره. پیاده از میدون ملک آباد به سمت تقی آباد میرم. هندزفری تو گوش As walking on canopy رو گوش میدم. دم در بیمارستان قائم پیرمردی بهم اشاره میکنه. میفهمم که کمک میخواد اما نمیدونم چی میخواد. میرم سمتش. هندزفری رو درمیارم. آروم بهم میگه …
امشب از دنیا و مافیها رها شدم. آخرین بار پاییز ۹۸ درست چند روز قبل شلوغیها این حس رو داشتم. چند روزی بود که شغل و کار برنامه نویسی اومده بودم بیرون و دلم تجربه جدید میخواست. شروع کردم به کشت و کار. حدود دو هفته هر صبح تنها میرفتم سر زمین و مثل یک …
افتد گذار او به من از دور و گاهگاه خواب خوشم همین گذر گاهگاهش است شهریار
زمانی بود که فکر میکردم باید فیلم بردار بشم. دقیقا وقتی که دوربین فیلمهای ترنس مالیک رو مثل یک روح ناظر و رها میدیدم. نشد و نشدم. سال سوم دبستان هم وقتی انشای معروف “دوست دارید در آینده چهکاره شوید” رو ازمون خواستن کاملا مغرور و متفاوت نوشتم سفالگر. این حس آمیختگی با گِل هم …
و ذالنون اذذهب مغاضبا بعضی شبها همراه بابا دبههای عسل را پر میکنم. و به این فکر میکنم که یک انسان در حدود ۶۰ سالگی خود با چه انگیزهای اینطور کار میکند. انگار همه چیز را پشت کار پنهان میکند. کار و کار و کار. قدیمتر ها از عشقش به بزرگان دین شنیده بودم. وقتی …