اندرونی احوالات – هشتم (به خلوت رفتن)

دست از امتناع بر می‌دارم و بعد از چهل روز میرم همون جای همیشگی. هنوز نرسیدم زمزمه کردنم شروع میشه. گریه کن رو میخونم. روی پل هوایی. توی پارک. روی پله های کوه. آروم آروم میرسم بالا. وقتی نزدیک میشم پرده‌ای که چندین ماهه روی احساساتم کشیدم رو بر می‌دارم و عمیق گریه می‌کنم. به …

منِ هیچ

چهار صبح بیدار میشم. دلیلی برای خوابیدن ندارم. برای بیداری هم هم. میدونم چمه. میرم سراغ پیام‌های بازیکن شماره ۷ و آخرین پیام بلندی که فرستاده بود. چیزی برای عرضه نداشتم جز یک جفت گوشواره‌ی لنگه به لنگه بنفش و فیروزه‌ای. نمیدونم کجاست الان اما تو خیالاتم چیزهای عجیبی رو باهاش تصور کرده بودم. من …

دلبسته‌ی مقام

دلیل حال خوب امروز هم باشه نرگس. هنوز یادشه که من دوتار دوست داشتم. از حدود ۴ سال پیش اینو یادشه. میگه بیا و دوتار منو ببر. دختر زیبا ممنونم ازت و برات بهترین‌ها رو میخوام. حالا باید یاد بگیرم مقام صیاد و بارانی و الله رو. دل رو باید پاک کنم براش.

نصیبه

گربه بوستان بنفشه رو بغل می‌کنم و به ابرهای صورتی نگاه می‌کنم. زندگی داره سورئال میشه. گم، گیج و گنگ دارم میرم جلو. هیچ چیزی برام روشن نیست. وضعیت کار. سربازی. خانواده. آرزوها. اشتیاق ها. امیدها. همه چیز معلق. گهگاه امیدوار میشم و باز همه چیز برمیگرده سر خونه اول. از هفته پیش که بازیکن …

اندرونی احوالات – هفتم (که هذا جنون العاشقین)

* از اینجا بعد اشخاص حاضر در زندگی من در این بلاگ با شماره نام گذاری میشن. این ها همه بازیکنان زندگی من اند. صبح بیدار میشم و سعی میکنم به هیچی فکر نکنم. به هیچِ هیچ. راه می‌افتم و میرم سمت سید هاشمی. اونجا هم سعی میکنم به چیزی فکر نکنم. انگار که اولین …

To be shelter

امین تو یکی از شب های سفر توی ماشین دیالوگ باکس رو پخش میکنه. دختره از مهاجرت میگه و اینکه خونه‌ی یکی از دوست‌هاش براش حکم پناهگاه رو داره. گریه ام میگیره. عجیب قشنگه این کلمه. امن ترین حالت بودن یک چیز یا کسی میشه پناهگاه. صادق میگه آخرین پناهگاه قبره. همیشه یک پله جلوتر …

وُدّ / وَدّ / وِدّ

روی لبه‌ای حرکت کردن. با همه همراه شدن. مرد را آخ نگفتن. عاشق بودن و عاشقانه رفتار نکردن. شکایت‌ها به ناکجا بردن. به حضور و خلوت افتادن. خیالات را راهی کردن. دل را به دام بلا سپردن یا چیزی شبیه به آن. درد را برای خویش بازگو کردن. نشنیدن. سکوت را به وجود خویش ضمیمه …

اندرونی احوالات – ششم ( می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش)

صبح با ندای « فَاسْتَجَبْنٰا لَهُ وَ نَجَّيْنٰاهُ مِنَ الْغَمِّ » بلند میشم و تا خود درب غربی دانشگاه تو مغزم زمزمه می‌کنم. خدا هم ول کن ما نیست انگار. عصر از مسیر دیگه‌ای برمیگردم. از درب شرقی به سمت میدان نیکوکاری. توی تاریکی شب انگار که وارد منطقه ۵۱ شده باشم. همینقدر ترسناک. چیزی …

اُخرُج مِنّا

به دکتر میگفتم، نیازهام منو کند کرده. فکرمو درگیر کرده. اجازه نمیده رشد کنم. میگه نیاز همیشه هست. ارضای نیازه که نیست و تو رو اذیت میکنه. میگم معادله برای من واضحه. انرژی گذاشتن برای ارضای نیاز دیوونه ام میکنه. پس بزار نیاز رو نادیده بگیرم. یادم بده که مثل یک بُت سنگی در مقابل …