سپس برایت مینویسم و امیدوارم که نامههای مرا نخوانی بلکه خودم را بخوانی. کلمات نتوانسته اند مرا برایت توضیح دهند
صداش میکنیم مامان. خالهی مادرم. پریروز برای بار دوم سکته کرده و توی بیمارستان بستری شده. امروز مادرم رفته بود عیادتش. سر شام از مامان خاطرهای میگه. روز فوت بابا یعنی پدربزرگ مادرم توی حیاط خونهی قشنگشون که درخت توت داشت و حوض و چند تا دالون، مادرم رو میبینه و به مادرم میگه تنها …
ساعت ۶ صبحه. توی کافه سیدهاشمی نشستم. شجریان ببار ای بارونو میخونه. شت! گریهام میگیره. بار دیوانگی رو به دوش کشیدن سخته. یار دیوانگان بودن سخته. سعی میکنم به ادامه روز فکر کنم. دیزاین دیتابیس، مینت آی پی، جلسه و صحبت و کار و کار و کار. خودم رو به کار نزدیک میکنم و از …
امروز تو راه شرکت پسری سی و چند ساله با معلولیت ذهنی خفیف جلوم رو گرفت. همونجور که میخندید (از شیرینترین خندههایی که تو عمرم دیدم) با دندونهای یک در میون خالی و موهای بور و کوتاه و نگاهی که شاید تا آخر عمر یادم نشه، ازم پول خواست و یک خودکار. نداشتم بدم. نه …
نوشته بود که “در سَرَم مِسگران راستهی حاج عبدالعزیز سکنا دارند و تو”. و امان از تو که انتزاعی ترین اتفاقی. همه چیز از اول باید نوشته بشه. من به اندازه کافی چشیدم طعمش رو. بیشتر از این برام تلخی داره. بیشتر از این به وجود خودم شک میکنم که مگه میشه انقدر نشدن رو …
تو گویی همه چیز بازیه. و من درون یک تله گیر افتادم. اعتراف میکنم که بازی دنیا رو بلد نیستم. تنها مأمن من اینجاست و مابقی همه تنهایی محض. شنبه است. روی کوه نشستم. یک نگاه به آسمون. یک نگاه به چراغهای شهر که با مه پوشیده شدن. بعد از سفر حال معدهام بهتره. دلیلش …
موقعیت: بوستان بنفشه. درست همونجایی که آرومم میکنه. روی لبهی دیوار دراز میکشم. ابرهای صورتی و آسمون آبی. چشم ها رو میبندم.حالا رو به روم نشسته و باهام صحبت میکنه + تو کافی بودی.− منظورت رو نمیفهمم.+ یعنی همینکه بودی و بودنت رو داد نزدی یعنی کافی بودی.− ولی این خواستهی من نبود. من بیشتر …
آدم باید خوش شانس باشه، باید شکرگزار باشه که با تموم استیصال و بن بستهایی که داره یک روز صبح علی الطلوع کسی حالش رو بپرسه و وجودش رو محترم بشمره. این قصه هم تموم میشه و خب حال خوبش برام میمونه
از حس همین لحظه مینویسم. خستگیِ زیاد تو وجودم نشسته. عمیقا از دریافت و فهم رفتارهای چند ماههی گذشته خودم متعجب ام. حالا چیزی رو میفهمم که حتی بیانش برای خودم سخت و سنگینه. من در یک مسیر تکراری به دنبال حمایتگری و اعتماد سازی در وجود دیگرانم. از رفاقت طولانی با “الف”. از همراهی …
گریه گریه گریه. آب رو سر میکشم. داغِ داغ ام. هیچ چیز سرجاش نیست. حالا باید از احساسم بنویسم. لغزش. بحران. جدایی. حسرت. بیگانگی. له شدگی. حالا بیشتر میفهمم که تمام احساسات من گذراست. تمام اون چیزهایی که روزی برای داشتنشون تمنا میکردم حالا تبدیل به خاطره های ریز و پراکنده و مبهم شده بودند. …